*پـدرمـ رفـتـ*
هزار سال هم که بگذرد من در توهم حضورت
نفس می کشم من آن شانه هایت را می خواهم
که پناهم بود همان یک وجب از شانه ات
تمام دارایی ام بود من آن دست های گرمت
را می خواهم که یک عمر عبادت نوشت با آن
نگاه مهربان و آن همه خوبی من بی تو طاقت
ماندن ندارم این بغض لعنتی.... این بغض
لعنتی
بی خبر رفت همچون نسیمی سایه بانم – بی
خبر رفت تک چلچراغ آسمانم – بی خبر رفت
ای کاش دردش را به جانم می خریدم بدجور
آتش زد به جانم - بی خبر رفت این روزها با
خاطرش طوفانی ام آه در ضجه های بی امانم
– بی خبر رفت تکرار این کابوس در هر سال
سخت است درمانده ام – بی همزبانم – بی
خبر رفت آری شقایق تا ابد خونین جگر شد
بابای خوب و مهربانم بی خبر رفت