تذکری دلسوزانه
تذکری دلسوزانه
قدم زنان در پاساژ بودم که یک مرد جوان ساده پوش و چشم به زیری به سمتم آمد و آهسته و مضطرب گفت:
خانم ببخشید مزاحمتون شدم، حیف نیست که زیبایی هاتون را آدمای غریبه ببینه،خدایش نگاههای حریصانه این جماعت شما رو اذیت نمی کنه؟
چنان اعصابم خرد شد و از این جور آدما نفرت داشتم که گفتم الان فرصت خوبیست درسی به او بدهم که دیگر جرات تذکر و دخالت را به خودش ندهد.
با تمام قدرتم کیفم را بر سرش کوفتم و چند ناسزای درشت و زشت هم حواله اش کردم. مردان از خدا بیخبر هم به سمتش هجوم آوردند و هر یک به فراخور حال خود مشت و لگد و کلمات رکیکی نثارش کردند. لباسهایش شد پاره پاره و شخصیتش شکسته .
من هم مفتخرانه و فاتحانه و رضایتمندانه صحنه را ترک می کردم که ناگهان خشکم زد. چند مامور نیروی انتظامی به سمت آن مرد رفتند و با کلی عزت و احترام او را از زمین بلند کردند و گفتند:
چی شده جناب ستوان؟
با تبسمی جذاب و گیرا بدون اینکه نگاهی به من بکند گفت: هیچی بابا، عواقب تذکر دلسوزانه بود نه زورمندانه!