داستان عاشقانه و واقعی!

.:: داستان های عاشقانه و زیبا ::.

پسر قصه ما وقتی که دختره رو دید دلش
ریخت و حالش یه جوری شد انگار که این
دختره رو یه عمر میشناخته حالش خراب شد
اومد بره دنبال دختره ولی نتونست مونده
بود سر دو راهی تا اینکه دختره ازش دور
شد و رفت اون هم همینجوری واسه خودش با
اون حال خراب راه افتاد تو خیابون
اینقدر رفت و رفت و رفت تا اینکه به خودش
اومد و دید که رو زمین پر از برفه رفتش تو
خونه و اون شب خوابش نبرد همش به دختره
فکر میکرد بعضی موقع ها هم یه نم اشکی تو
چشاش جمع می شد چند روز از اون ماجرا
گذشت و پسره همون جوری بود تا اینکه باز
دوباره دختره رو دید دوباره دلش یه دفعه
ریخت ولی این دفعه رفت دنبال دختره و
شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن توی
یه شب سرد همین جور راه میرفتن و پسره
فقط حرف میزد دختره هیچی نمیگفت تا
اینکه رسیدن به یه جایی که دختره باید از
پسره جدا میشد بالاخره دختره حرف زد و
خداحافظی کرد پسره برای اولین توی عمرش
به دختره گفت دوست دارم دختره هم یه خنده
کوچیک کرد و رفت پسره نفهمید که معنی اون
خنده چی بود ولی پیش خودش فکر کرد که
حتما دختره خوشش اومد اون شب دیگه حال
پسره خراب نبود چند روز گذشت تا اینکه
دختره به پسر جواب داد و تقاضای دوستی
پسره رو قبول کرد پسره اون شب از
خوشحالیش نمیدونست چیکار کنه از فردا
اون روز بیرون رفتن پسره و دختره با هم
شروع شد اولش هر جفتشون خیلی خوشحال
بودن که با هم میرن بیرون وقتی که میرفتن
بیرون فکر هیچ چیز جز خودشون رو نمی کردن
توی اون یه ساعتی که با هم بیرون بودن
اندازه یه عمر بهشون خوش میگذشت پسره
هرکاری میکرد که دختره یه لبخند بزنه
همینجوری چند وقت با هم بودن پسره اصلا
نمی فهمید

فقط کامنت