داستان کوتاه شاه و گدا
گدای پریشان احوال بهشدت منقلب و افسرده گشت. با این وصف، به روی خود نیاورد و دست در کلاهش برد و چند دانه خرده برنج درآورد و تقدیم امپراتور کرد. او آنها را گرفت و به راه خود ادامه داد.
بازدید : 2200 نفر
روزی روزگاری گدایی به نام وو در چین زندگی میکرد. او در خیابان یکی از شهرهای چین، کاسه ی گدایی اش را جلوی عابران می گرفت و برنج یا چیزهای دیگر طلب می کرد. یک روز گدا شاهد عبور موکب پرشکوه امپراتور شد که در کجاوه ی سلطنتی نشسته بود و به هر کس که می رسید هدیه ای می داد. گدای بینوا که از خوشحالی سرمست گشته بود، در دل گفت: «روز بخت و اقبال من رسیده… ببین امپراتور چه بذل و بخشش ها که نمی کند و چه هدیه ها که نمی دهد…» آنگاه شادمانه به رقص و پایکوبی پرداخت.
هنگامی که امپراتور به مقابل او رسید، «وو» کلاه از سر برگرفت و تعظیمی کرد و منتظر ماند تا هدیه ی گرانبهای امپراتور را دریافت دارد.ولی سلطان کریم و بخشنده به جای اینکه چیزی بدهد رو کرد به «وو» و از او هدیه ای خواست.
گدای پریشان احوال به شدت منقلب و افسرده گشت. با این وصف، به روی خود نیاورد و دست در کلاهش برد و چند دانه خرده برنج درآورد و تقدیم امپراتور کرد. او آن ها را گرفت و به راه خود ادامه داد.
«وو» تمام آن روز می جوشید و می خروشید و غرولند و شکوه و شکایت می کرد و به امپراتور ناله و نفرین می فرستاد و به هرکس می رسید ماجرای آن روز را تعریف می کرد و بودا را به یاری می خواست و از او می طلبید که دادش را بستاند. چند نفری می ایستادند و به سخنانش گوش می دادند و چند برنجی می ریختند و پی کار خود می رفتند. شب هنگام که «وو» به کلبه ی محقرانه اش رسید و محتویات کلاهش را خالی کرد علاوه بر برنج، دو قطعه طلا به اندازه ی همان برنجی که به ام