حکایت عقاب و کلاغ بیشه
آورده اند که عقابی بود.
بر بچه گوسفند حمله آورد و او را به چنگال صید کرده، در ربود.
کلاغی که شوق تقلید داشت ، این احوال را دید.
خواست که زور خود بر گوسفندی بیازماید و لیکن پنجه اش در پشم گوسفند چنان اسیر ماند که بیچاره خود را از آن خلاص دادن نتوانست.
شبان آمد و او را اسیر یافته ، بگرفت و به خانه برد تا از بهر بازیچه به فرزندان خود دهد.
چون فرزندان شبان کلاغ را دیدند، از پدر خود پرسیدند که این پرنده چه نام دارد؟
راعی گفت این پرنده ای است که پیش از یک ساعت خود را عقاب تصور کرده بود، اکنون خوب دانس
ایجاد کننده
 شب یلدا
 داستان سرا
 آموزش نگهداری کاکتوس
 مهمان خدا
 ورم_سنگ_کلیه_مثانه
 وعده شوهر به همسر
 تعریف دروغ
 زاینده رود
صفحات ایجاد شده توسط اعضا