حکایت عقاب و کلاغ بیشه
آورده اند که عقابی بود.
بر بچه گوسفند حمله آورد و او را به چنگال صید کرده، در ربود.
کلاغی که شوق تقلید داشت ، این احوال را دید.
خواست که زور خود بر گوسفندی بیازماید و لیکن پنجه اش در پشم گوسفند چنان اسیر ماند که بیچاره خود را از آن خلاص دادن نتوانست.
شبان آمد و او را اسیر یافته ، بگرفت و به خانه برد تا از بهر بازیچه به فرزندان خود دهد.
چون فرزندان شبان کلاغ را دیدند، از پدر خود پرسیدند که این پرنده چه نام دارد؟
راعی گفت این پرنده ای است که پیش از یک ساعت خود را عقاب تصور کرده بود، اکنون خوب دانس
بعد از جنگ جهانی دوم، پرسی اسپنسر روی امواجی کهمی توانست از طریق آنها هواپیماها را شناسی کند مطالعه می کرد .او هنگام کار متوجه شد شکلاتی که در جیبش قرار داشته آب شده است . بنابراین نتیجه گرفت این امواج برای گرم کردن غذا و آشپزی بسیار مفیدند.
اجل سنگ است و آدم مثل شیشه (بی اعتباری عمر)
این بیت از کیست؟(جوانی چنین گفت روزی به پیری که چون است با پیری زندگانی؟)
پاسخ صحیح را به صورت شماره سوال:پاسخ صحیح به شماره 5000 2853 080 909 پیامک کنید. مثال: از چپ به راست بخوانید 11541:4 |
در صورت ویژه بودن امتیاز آن به شما اضافه خواهد شد.